مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

واسه اینکه بتونم در خونه رو باز کنم باید ...

خیلی دلم می خواد برم بیرون از خونه و گردش کنم و چیزای جدید یاد بگیرم  ... نمی دونم چرا بزگترا هر وقت خودشون دلشون بخواد میرن بیرون و مارو هم با خودشون می برن حتی وقتایی که شاد ما حوصله نداشته باشیم باید به زور باهاشون بریم " اگرچه هیچ وقت اینجوری نیست چون ما عاشق گردشیم "  ...  ولی وقتی ما کوچولوها دلمون می خواد بریم بیرون نمیشه ... خوب چند وقت پیش یه روز بعد از ظهر که بابا مهردادم از خونه رفت بیرون ، منم خیلی دلم خواست باهاش برم بیرون ... ولی نتونستم باهاش برم بیرون ... خواستم در و باز کنم و باهاش برم اما هر کاری کردم ، حتی روی پنجه پاهام بلند شدم نتونستم در و باز کنم و حتی نوک انگشتای دستم هم به دستگیره نمیرسید...
6 مرداد 1392

سی دی بلاگ گل پسرم رسید

پسر نازنینم خوشگل مادر بالاخره دیروز بعد از ظهر پس از حدود 2 هفته انتظار سی دی بلاگت رسید دست همه دست اندرکاران درد نکنه ... بسیار خوب بود و خوشگل ... حالا تصمیم دارم خودم دوباره برات بازسازیش کنم چون یکمی ترتیب های زمانیش ایراد داره که مقصر خودم هستم که توی شش ماه مرخصی زایمان فرصت نکرده بودم وبلاگت رو آپدیت کنم جیگرم از این به بعد اگه بشه خودم برات سی دی بلاگات و تهیه می کنم ... مبارکت باشه مامانی کتابچه خاطرات دیجیتالت ... دوستت دارم من ...
5 مرداد 1392

چی شده چی نشد

پسر قشنگم روز دوشنبه پرستارت نداجون تماس گرفت و گفت نمی تونه بیاد و به جاش پرستار قبلیت خدیجه جون میادش مامانی هم بخاطر ماه مبارک تایمش تغییر کرد و قرار شده بود ساعت 8 صبح بره اداره ولی اینقدر گریه و بی تابی کردی که نگو ، خدیجه جون هرکاری می کرد آروم نمی شدی ... مامانی هم تصمیم گرفت نره اداره و بمونه پیش گل پسرش وقتی نشستم از تو بغلم تکون نمی خوردی یک ساعت تمام چسبیده بودی بهم و حاضر نبودی از پیشم بری الهی قربونت برم خاله خدیجه هم خوشحال رفت خونه ... خالاصه این بی تابی شما منجر به سه روز مرخصی مامان شد و مامان روز چهارشنبه و شنبه رو هم مرخصی گرفت و موند خونه اخه ندا جون نمی تونست بیادش ... این چند روز کلی مامان ناراحت بود...
31 تير 1392